يك  روز روي پل نوي خرمشهر . پشت خط اهن  جواني را ديدم كه پا برهنه بود ويك اسلحه ژ3 به دست داشت . گفتم پسر :كفش ميپوشيدي !نگاهي به من انداخت و محكم  جواب داد :

دشمن اومده خونه ما .اگر اسلحه هم نداشته باشيم بايد با چنگ ودندون مقاومت كنيم وبجنگيم . شما از تهران پاشدي اومدي اين جا .من كه بچه ي اينجام بايد چه كنم ؟! كلام نا فذ او به

جانم نشست . در اسارت. اين خاطره را براي يكي از دوستانم تعريف كردم .اورا  ميشناخت .گفت :او قاسم  بچه خرمشهره . پدرش در مسجد جامع تو غذا پختن كمك مي كرد ومادرش چايي

درست مي كرد يادم امد كه من هم از دست ان مادر چايي خورده بودم . دم در مسجد جامع سماور گذاشته بود و چايي مي داد دست رزمنده ها .

 

من دوسال وخرده اي بعئد از اسارت  در اردو گاه  بين القفسين . دوباره با اين جوان غيور  رودررو شدم و باهم از خاطرات ان روز ها  گفتم . هرچند ديدارمان كوتاه بود ولي همين كه دوباره

تونستم ان دلاور مرد خرمشهري  را ببينم خوشحال بود

 

                                               ان شاالله كه ماهم بتونيم از شهدا درس عبرتي بگيريم

موضوعات: تلخ وشيرين اسارت, دلاور مردان خرمشهر  لینک ثابت



[دوشنبه 1395-08-03] [ 01:01:00 ب.ظ ]